Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...
محک

شیراز در اشعار شاعران

فردوسی
در اشعار فردوسی حماسه سرای بزرگ طوسی از شیراز به گونه های مختلف یاد شده است:

دو هفته در این نیز بخشید مرد
سوم هفته آهنگ شیراز کرد
بدان کار شایسته شد سو فرای
یکی پایه ور بود و پاکیزه رای
جهان دیده از شهر شیراز بود
سپهبد دل و گردن افراز بود

سعدی شیرازی 
خوشا سپیده‌دمی باشد آنکه بینم باز ×××× رسیده بر سر الله اکبر شیراز
بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین ×××× که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز
نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم ×××× که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز
هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی ×××× که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز
به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر ×××× به حق روزبهان و به حق پنج نماز
که گوش دار تو این شهر نیکمردان را ×××× ز دست ظالم بد دین و کافر غماز
به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا ×××× که دار مردم شیراز در تجمل و ناز
هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام ×××× بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز
که سعدی از حق شیراز روز و شب می‌گفت ×× که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز

سعدی > مواعظ > قصاید فارسی > برگشت به شیراز 
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد ×××× مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنه‌ی شاهد و سودا زده‌ی باد بهار ×××× عاشق نغمه‌ی مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کشفتگی از سر بنهاد ×××× تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
دل بی‌خویشتن و خاطر شورانگیزش ×××× همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد ×××× تا چه آموخت کز آن شیفته‌تر بازآمد
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت ×××× عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل نقطه‌ی پابرجا بود ×××× که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد
وه که چون تشنه‌ی دیدار عزیزان می‌بود ×××× گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد ×××× لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد ×××× منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست ×××× که به اندیشه‌ی شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم ×××× بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق ×××× تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید ×××× فلک خیره کش از جور مگر بازآمد
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این ×××× جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیله‌ی اوست ×× خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید ×××× به گدایی به در اهل هنر بازآمد

حافظ شیرازی 
خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش ×× خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله ×× که عمر خضر می‌بخشد زلالش
میان جعفرآباد و مصلا ×× عبیرآمیز می‌آید شمالش
به شیراز آی و فیض روح قدسی × بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آن جا ×× که شیرینان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سرمست ×× چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد ×× دلا چون شیر مادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارم خدا را ×× که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر× نکردی شکر ایام وصالش

حافظ > دیوان اشعار > غزلیات
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم ×× مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم

گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو ×× آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم

من آدم بهشتیم اما در این سفر ×× حالی اسیر عشق جوانان مه وشم

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز ×× استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم

شیراز معدن لب لعل است و کان حسن ×× من جوهری مفلسم ایرا مشوشم

از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام× حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم

شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت × چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست× گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست ×× آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

حافظ > دیوان اشعار > غزلیات 
وصال او ز عمر جاودان به ×× خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم × که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در ×× به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید ×× که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت × بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما ×× که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش ×× به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران ×× که رای پیر از بخت جوان به
شبی می‌گفت چشم کس ×× ز مروارید گوشم در جهان به ندیده ست
اگر چه زنده رود آب حیات است ×× ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر ×× ولیکن گفته حافظ از آن به


عبید زاکانی 
مرا دلیست گرفتار خطه‌ی شیراز ×× ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز

خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق ×× طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز

گهی به کوی خرابات با مغان همدم ×× گهی معاشر و گه رند و گاه شاهدباز

همیشه بر در میخانه میکند مسکن ×× مدام بر سر میخانه میکند پرواز

به روی لاله رخانش گمانهای نکو ×× به زلف سرو قدانش امیدهای دراز

شده برابر چشمش همیشه گوشه‌نشین ×× مدام در خم محراب ابروئی به نماز

امیدوار چنانم که آن خجسته دیار ×× به فر دولت سلطان اویس بینم باز

معز دولت و دین تاجبخش ملک ستان ×× خدایگان جهان پادشاه بنده نواز

عبید وار هر آنکس که هست در عالم ×× دعای دولت او میکند به صدق و نیاز

اين حسام عاشق و دلداده روي مه اوست ×× كشته ‌ي روي نگار و رخ مه پيكر اوست

عبيد زاكاني > ديوان اشعار > غزل
رفتم از خطه‌ی شیراز و به جان در خطرم ×× وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم
میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل ×× زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم
گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش ×× گاه چون غنچه‌ی دلتنگ گریبان بدرم
من از این شهر اگر برشکنم در شکنم ×× من از این کوی اگر برگذرم درگذرم
بی‌خود و بی‌دل و بی‌یار برون از شیراز ×× «میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم»
قوت دست ندارم چو عنان میگیرم ×× «خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم»
این چنین زار که امروز منم در غم عشق ×× قول ناصح نکند چاره و پند پدرم
ای عبید این سفری نیست که من میخواهم × میکشد دهر به زنجیر قضا و قدرم

استاد شهریار
باز شد روزنی از گلشن شیراز به من ×× میکشد نرگس و نارنج سری باز به من

سروناز ارم از دور به من کرد سلام ×× جای آن را که چنان سرو کند ناز به من

افق طالع من طلعت باباکوهی است ×× کو فروتابد از آن کوه سرافراز به من

بانی کلک فریدون به قطار از شیراز ×× بار زد قافله‌ی شکر اهواز به من

با سر نامه گشودم در گنجینه‌ی راز ×× که هم از خواجه گشوده است در راز به من

شمعی از شیخ شکفته است شبستان افروز ×× گر چه پروانه دهد رخصت پرواز به من

شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل ×× عشوه‌ها می‌دهد از پرده شهناز به من

دل به کنج قفس از حسرت پروازم سوخت ×× گو هم‌آواز چمن کم دهد آواز به من

شهریارا به غزل عشق نگنجد بگذار ×× شرح این قصه‌ی جانسوز دهد ساز به من

استاد شهریار
سلام ای شهر شیخ و خواجه شیراز
سلام ای مهد عشق و مدفن راز
سلام ای قبله تقدیس و تقوا
سلام ای قلعهٔ سیمرغ و عنقا
سلام ای شهر عشق و آشنایی
سلام ای آشیان روشنایی
بهار پوستانت بی‌زمستان
دعایت کرده سعدی در گلستان
که یارب پارس را مهد امان دار
به سعدی برج طالع تو امان دار
به تیر این دعا پیر دل‌آگاه
مغول را کرد دست فتنه کوتاه
دل و دل‌بستهٔ ایران توباشی
گل و گلدستهٔ ایران توباشی
اگر من دیهقان یا شهریارم
گدای عشق این شهر و دیارم

اوحدی مراغه‌ای

نشنود از پرده کس آواز من
تا نکند راست لبش ساز من
چند ز شیراز و ز رومم،دگر
رخت به روم آور و شیراز من

بابا طاهر

صفا هونم صفا هونم چه جابی
که هر یاری گرفتم بیوفا بی
بشم یکسر بتازم تا به شیراز
که در هر منزلی صد آشنا بی

سنایی

چشم بگشا و فرق کن آخر
عنبر از خاک و شکر از شیراز

بهار

بود آیا که دگر بار به شیراز رسم
بار دیگر بمراد دل خود باز رسم
هست راز ازلی در دل شیراز نهان
خرم آنروز که کس بر سر آن راز رسم
برسر مرقد سعدی که مقام سعداست
بسته دست ادب و جبهه قدمساز رسم
همت از تربت حافط طلبم وز مددش
مست و مستانه به خلوتگه اعزاز رسم

برگرفته از ویکی پدیا فارسی و shiraz-fars.com
23 آبان 89.

0 نظرات: