ایرج زبردست (زاده ۱۲دی ماه ۱۳۵۳ شیراز) شاعر و رباعی سرای معاصر ایرانی است.شاعری که با نگرشی نو و متفاوت اندیشی خاص به قالب دیرینه رباعی جانی تازه بخشیده است.
ایرج زبردست از نگاه دیگران
بهاءالدین خرمشاهی، درباره این شاعر می گوید :ایرج زبردست زبده رباعی سرایان تاریخ بعد از خیام است شاعری گوشه گیر و بلند همت که مهمترین منبع الهام و پیشاوندی اش از یک سو به خیام بزرگ و از سویی دیگر به به نیما و پیروانش بر می گردد.با ذهن و زبانی نو به شکار مضامین بکر و نو می پردازد و اینگونه است که خالق شاهکارهایی می شود که انسان را به حیرت و تحسین اعجاب برانگیزی وا می دارد.بی هیچ مبالغه و تردیدی ایرج زبردست بزرگترین رباعی سرای روزگار ماست که حافظه ی تاریخ آن را به یاد خواهد سپرد و زمزمه ی رباعیاتش ورد زبان آیندگان خواهد بود. استاد خرمشاهی این رباعی را برای ایرج زبردست سروده است :
خیام زپشت پرده سرمست آمد
با کوزه ای از ترانه در دست آمد
بگذشت هزاره ای و ما چشم به راه
تا نوبت ایرج زبردست آمد
هيوا مسيح هم اينگونه می نويسد: ایرج زبردست شاعری شوریده که توگویی از نسل هزار سال پیش شاعران فارسی زبان را طی کرده که ناگهان از جهان خیام به امروز پرتاب شده. حرفهای خوبی برای گفتن دارد. حتی اگر بعضی حرفهایش تکراری باشد، اما شکل برخورد با زبان وشگردی که کمتر آگاهانه و طبعاً در شعری اتفاق میافتد گاه همچون هایکوهای ژاپنی زلال و ساده است، با معنایی شهودی. هر چند ممکن است امروز دیگر قالب رباعی را جزو قالبهای کلاسیک بدانیم و بسیاری از نوسرایان با آن کنار نیایند که ضرورتی است بازگشت به این قالب کهن اما کلاسیک شدن خوشبختی بزرگ شعر فارسی است که میتواند گاه توسط شاعری زنده و امروزی شود. چه عیبی دارد خشتی از هزار سال پیش را به امروز بیاوریم و از شیراز در گوشهای، گوش بر آن بخوابانیم و صداهای تازه و دیرسال و دیریاب و ساده را بشنویم. دربارهي رباعیهای ایرج زبردست که بی هیچ ادعایی فقط رباعی میگوید حتی اگر تصور کنیم رباعی دیگر از کار افتاده است در این زمان و زمانه که دیری است حتی از دست مدرن بودنمان نیز خسته شدهایم و رو به سوي نميدانم كجا ميرويم اما چه كنيم كه انسان آزاد است و روح شاعر آزادتر، روح ایرج زبردست دست به گردن دیروز انداخته، شادی و گریهها و غم امروز را میسراید، شیدایی و عشقرانی و شوریدگیاش هم جوان است، چه با رباعی موافق نباشیم در نگاهی مدرن و جایگاه پستمدرن و چه موافق باشیم، رباعیهایی در کتابهایی از او منتشر شده که سخت حیرت آور است...
مفتون امينی نيز اينگونه آورده است: سال ۱۳۸۲ یا ۸۳ بود که ایرج زبردست را با دو سه رباعی چاپ شده در ماهنامه ادبی شوکران شناختم و امسال با خواندن چاپ چهارم رباعی نامهاش با عنوان «باران که بیاید همه عاشق هستند» این شناسایی عمیقتر و شیرینتر شد. در این دفتر کوچک ولی پرمایه دستکم بیست رباعی اصیل و ناب و بیبدیل چاپ شده است که زبردست با آنها میتواند به تنهایی بر بلندای سکوی شعر رباعی این عصر بایستد و چشم انداز امیدبخش فردای روشن خود را ببیند و بعدها برای ما هم سهم بیشتری از کشف و شهود شاعرانه شورانگیزش ببخشد... به هر حال، من مستِ بوئیدن این گلبوتهي با طراوت و عطرآگین از باغ شعر شیراز شدم و این رباعی را به یادگار گفتم ونوشتم:
کردند ولی چنانکه بایست نشد
از آنهمه « نیست » ها یکی« هست» نشد
گفتند همه شعر « رباعی » اما
چون « ایرج » ما یکی « زبردست » نشد !
رباعیات ایرج زبردستایرج زبردست از نگاه دیگران
بهاءالدین خرمشاهی، درباره این شاعر می گوید :ایرج زبردست زبده رباعی سرایان تاریخ بعد از خیام است شاعری گوشه گیر و بلند همت که مهمترین منبع الهام و پیشاوندی اش از یک سو به خیام بزرگ و از سویی دیگر به به نیما و پیروانش بر می گردد.با ذهن و زبانی نو به شکار مضامین بکر و نو می پردازد و اینگونه است که خالق شاهکارهایی می شود که انسان را به حیرت و تحسین اعجاب برانگیزی وا می دارد.بی هیچ مبالغه و تردیدی ایرج زبردست بزرگترین رباعی سرای روزگار ماست که حافظه ی تاریخ آن را به یاد خواهد سپرد و زمزمه ی رباعیاتش ورد زبان آیندگان خواهد بود. استاد خرمشاهی این رباعی را برای ایرج زبردست سروده است :
خیام زپشت پرده سرمست آمد
با کوزه ای از ترانه در دست آمد
بگذشت هزاره ای و ما چشم به راه
تا نوبت ایرج زبردست آمد
هيوا مسيح هم اينگونه می نويسد: ایرج زبردست شاعری شوریده که توگویی از نسل هزار سال پیش شاعران فارسی زبان را طی کرده که ناگهان از جهان خیام به امروز پرتاب شده. حرفهای خوبی برای گفتن دارد. حتی اگر بعضی حرفهایش تکراری باشد، اما شکل برخورد با زبان وشگردی که کمتر آگاهانه و طبعاً در شعری اتفاق میافتد گاه همچون هایکوهای ژاپنی زلال و ساده است، با معنایی شهودی. هر چند ممکن است امروز دیگر قالب رباعی را جزو قالبهای کلاسیک بدانیم و بسیاری از نوسرایان با آن کنار نیایند که ضرورتی است بازگشت به این قالب کهن اما کلاسیک شدن خوشبختی بزرگ شعر فارسی است که میتواند گاه توسط شاعری زنده و امروزی شود. چه عیبی دارد خشتی از هزار سال پیش را به امروز بیاوریم و از شیراز در گوشهای، گوش بر آن بخوابانیم و صداهای تازه و دیرسال و دیریاب و ساده را بشنویم. دربارهي رباعیهای ایرج زبردست که بی هیچ ادعایی فقط رباعی میگوید حتی اگر تصور کنیم رباعی دیگر از کار افتاده است در این زمان و زمانه که دیری است حتی از دست مدرن بودنمان نیز خسته شدهایم و رو به سوي نميدانم كجا ميرويم اما چه كنيم كه انسان آزاد است و روح شاعر آزادتر، روح ایرج زبردست دست به گردن دیروز انداخته، شادی و گریهها و غم امروز را میسراید، شیدایی و عشقرانی و شوریدگیاش هم جوان است، چه با رباعی موافق نباشیم در نگاهی مدرن و جایگاه پستمدرن و چه موافق باشیم، رباعیهایی در کتابهایی از او منتشر شده که سخت حیرت آور است...
مفتون امينی نيز اينگونه آورده است: سال ۱۳۸۲ یا ۸۳ بود که ایرج زبردست را با دو سه رباعی چاپ شده در ماهنامه ادبی شوکران شناختم و امسال با خواندن چاپ چهارم رباعی نامهاش با عنوان «باران که بیاید همه عاشق هستند» این شناسایی عمیقتر و شیرینتر شد. در این دفتر کوچک ولی پرمایه دستکم بیست رباعی اصیل و ناب و بیبدیل چاپ شده است که زبردست با آنها میتواند به تنهایی بر بلندای سکوی شعر رباعی این عصر بایستد و چشم انداز امیدبخش فردای روشن خود را ببیند و بعدها برای ما هم سهم بیشتری از کشف و شهود شاعرانه شورانگیزش ببخشد... به هر حال، من مستِ بوئیدن این گلبوتهي با طراوت و عطرآگین از باغ شعر شیراز شدم و این رباعی را به یادگار گفتم ونوشتم:
کردند ولی چنانکه بایست نشد
از آنهمه « نیست » ها یکی« هست» نشد
گفتند همه شعر « رباعی » اما
چون « ایرج » ما یکی « زبردست » نشد !
ايرج زبردست مبتكر رباعی تصويری |
ايرج زبردست و سيمين بهبهانی |
ايرج زبردست و جهانگير هدايت (برادرزاده صادق هدايت) |
ايرج زبردست و دكتر باستانی پاريزی |
شب توبه و صبحدم گناه دگري
گشتيم و نيافتيم راه دگري
از چاه به جاي آنكه بيرون آييم
كنديم درون چاه ، چاه دگري
بي خويش درون خويش كرديم سفر
از خويش نداشتيم يك لحظه خبر
نزديك تر از سايه به من بود كسي ؟
او راه دگر گرفت و من راه دگر
عالم ز وجود مبهمي مي ترسد
هر دم ز شبيخون غمي مي ترسد
ابليس همان روز ازل مي دانست
يك روز خدا از آدمي مي ترسد
در ساعت من ،حکایتی ناپیداست
در ساعت من، قطره هزاران دریاست
این عقربه ها که گرد هم می چرخند
انگار یکی شمس، یکی مولاناست
کشتند چراغ عالم افروزی را
دادند به ما غم جگرسوزی را
صد بوسه به دست ابن ملجم می زد
می دید اگر علی چنین روزی را
تقدیم به ایران . و همه ی ایرانیان پاک سرشت
تا در گل تقدیر دمید آن دم را
بی واژه نوشت قصه ی عالم را
ایران وطنم ، روز ازل بی تردید
از خاک تو می ساخت خدا آدم را
شب حادثه را اشارتی مبهم کرد
از قاعده ی جهان ، زمان را کم کرد
ای باور بی کرانه ، ای قوی سپید
پرواز تو ، پشت آسمان را خم کرد
شب بود ، شبی فراتر از باور بود
در سینه تنگ من دلی دیگر بود
آنشب که ازل قدم به چشم تو گذاشت
یک جام شراب دست پیغمبر بود
این رباعی برای چهلمین روز ندا آقا سلطان ، کبوتری که روی پیشانی
از کوچه تاریخ صدا می آید
گلبانگ خدا خدا خدا می آید
فریاد بلند سبز آزادی ما
از حنجره سرخ ندا می آید
این رباعی ، برای این روزها ، این روزهای عجیب و کبود .......
و مردمی که در چشمهایشان ابرهای خاکستری تجمع کرده اند
شک ، پنجره ای بروی دنیا وا کرد
شک ، آن لغت غریب را معنا کرد
شک ، خیر ه به زندگی ، حقیقت را هم
بین همه ی دروغ ها ، پیدا کرد
يكباره جهان سر به گريبان گم شد
هر ثانيه در هجوم عصيان گم شد
يكباره دهان آفرينش وا ماند
ابليس اناالحق زد و انسان گم شد
آمیخت شبی سپید با لبخندش
آتش به سجود آمد و شد پابندش
عصیانی ایمانم و می گویم فاش :
زرتشت پدر بود و علی فرزندش
ای کــــــاش حدیث کوچ باور می شد
دیواره هر قفس پــــر از در می شد
من مانده ام و خـــیال پروازی سبز
ای کـــاش دلم شبی کبوتر می شد
بر دوش نگاه ، نعش دیدار شدم
سر تا به قدم ، زخمی آوار شدم
تا خواست نفس نقش عدم را بکشد
من خواب تو را دیدم و بیدار شدم
شـــــب، ساعت ابري مرا داد به تو
افتاد نگاه خسته ي باد به تو
باران زد و خيس شد تن خاطره ها
باران زد و باز يادم افتاد به تو
در خانه صدای دیگری خواهد بود
من با خبر از هر خبری خواهد بود
من رو به در ایستاده ، من مي داند
در باز شود ، باز دري خواهد بود
من:فلسفه ی خاکم و هستم تا نیست
یعنی که رسیده ام به هستی با نیست!!!
در من تب تکرار ازل پیچیده ست
جایی برسم که هیچ هم آنجا نیست
گفتند کلام تابناکم کفر است
اندیشه ی اشراقی تاکم کفر است
اینسان که طواف می کنم میکده را
گر کعبه نسازند ز خاکم کفر است
عمرم که نفس به جستجو می ریزد
از چشم دو عالم آرزو می ریزد
پیغمبر عاشقان دلسوخته ام
گر آه کشم کعبه فرو می ریزد
در بازی عشق زندگی باخت مرا
جز درد، کسی دریغ،نشناخت مرا
هر در كه زدم سنگ جوابم دادند
اين شهر به یــــاد كوفه انداخت مرا
مــــن: قامت مرگ را کفن می خواهم
با حادثه جنگ تن به تن می خواهم
با دست شراب کعبه را باید شست
این ست حماسه ای که من می خواهم
شب برکه ی ماه
شب سکوتی شنواست
شب خیره به هر چه هست
شب خیره به ماست
شب در من و....
من در شب و.....
شب می داند:
هر جا که منم هزار و یک غار حراست
هفتاد و یکمین سنگ قبر
به یدالله رویایی
تن ، من ، من تن : تنی تنان خواهد شد
هر سمت نهان من دهان خواهد شد :
هر جا که زبان منزل خاک شوم
آنجـــا همه جای این جهان خواهد شد
از هر طرفی باد...وَ.....
از هر طرفی شب، لکنت فریاد.....وَ....
از هر طرفی سنگینی بی ثانیه ای با سرسام
روی تنم افتاد...وَ....
....از هر طرفی......
درویــــش همیشه بی نیاز، آینه است
صدقای سرود* شهرراز ،آینه است
با سنگ دلان سنگ در دست بگو
آییــنه اگر شکست باز ، آینه اسـت
می خواهم با پرنده
اینجا ، آنجا
با کوه ، درخت ، چشمه
با دریا ، با پروانه ، هوا ، نور
و...و...
دوست شوم
می خواهم با بهار باشم :
تنها
آهای خبر خبر خبر
امشب در میدان بزرگ شهر
مردی دیگر بر دار کشیده می شود
..................
امشب ماه ابری
تن وقت سرخ
.....آهای خبر .....
من هوش الفبای جهان،من داناست
در من خرد هزار و یک مولاناست
من بی همه
من با همه
من شکل همه
من آن لغتم که هر لغت را معناست
دیدم همه شکلها رها از خویش اند
خاموش تکلمند و می اندیش اند
دیدم که سماع می کند باد به دشت
دیدم همه ی درخت ها درویش اند
دست همه سنگ طعنه و صد رنگی ست
سهم من و تو:شکستگی،دلتنگی ست
ای دل،قدم خیال بر می داری
برگـــرد،که خانه ی خدا هم ســـنگی ست
با ساعت من که نیستی
فکر مرا تا عقربه های تلخ
تا حادثه ها
تا عصر هزار جمعه
تا ..... خواهد برد
.................
ای ثانیه
با تو
من کجا؟
فکر کجا ؟
فهمید دهان من دهانی دگر است
در مرگ ضمیر هفتمی شعله ور است !؟
فهمید که قفل بی کلیدی در ماست
فهمید همیشه یک نفر پشت در است
اینجا که دقیقه مرد...آنجایی و بعد...؟
تبدیل به تعریف معمایی و بعد...؟
...با شکل دگر...
....جای دگر...
...بار دگر....
می آید و می آیم و می آیی و بعد..؟
مثل تن سنگ سخت باشم شاید
یک جغد سیاه بخت باشم شاید
حالا که دهان عقلم و انسانم
صد سال دگر درخت باشم شاید
بــاغ از تو، ادامه ی بهــارش با من
آوای زلال صد هزارش با من
شبهای قشنگ دوستت دارم را
یکبار بگو هزار بارش با من
داریم هماره خنجر شک در مشت
هان بی خبران، بی خبری ما را کشت
تا چند به گرد فرقه ها چرخیدن
زرتشت علی بود ، علی هم زرتشت
کی چشم من از تو ؟
کی جهان از باران ؟
کی ماه
در ایستگاه هر شب
عریان سرمی زند از پنجره ؟
کی می آیی
ای طرح لبان وقت
ای این
ای آن ؟
آنسوی جهان: دهانی از همهمه نیست
از ریزش تدریجی تن واهمه نیست
آنسو نه زمان نه سمت....
اینجا که منم :
شکل دگری هست که شکل همه نیست
حالا از با تو می نویسم
حالا هر قدر که خواستی بمان
حالا با این سایه و.....
این اتاق و ....
.................
شاعر :
حالا باید به تو فکر کرد
از حالا تا.....
فریاد کشید برگ :
ای داد
ای داد
ای داد
دوباره باد می آید باد.
اینبار تن وقت نلرزید ،
اینبار :
افتاد : نیفتاد
نیفتاد : افتاد
ای کعبه ، منم صدای دلسوخته ها
آتش به دلی چو من ، ندیده است خدا
این پرده که گرد توست ، می دانی چیست ؟
دود دل من طواف کرده است تو را
ای مــــــــــثل غرور ساده ی آینه فاش
کـــــاری نکنی شکستگی آید و کــاش
دیـــــــدار تو بــا آینـــــه حــــــــرفی دارد
هم با همه باش و هم جدا از همه باش
تب ، یک تب ناگهان ، شکستم می داد
چون شمع ، سری شعله پرستم می داد
می سوختم آنچنان که آتش تا صبح
فریاد زنان ، آب به دستم می داد
روح سحری ، ناز دمیدن داری
مثل غزلی تازه ، شنیدن داری
ای قصه ی روزهای من بودم و تو
آنقدر ندیدمت که دیدن داری
باید به تماشای ندیدن برسی
بی بال به آغوش پریدن برسی
چون پل که پر از عبور یاد من و توست
بگذر ز خودت تا به رسیدن برسی
هستی نفس ساعت سرگردانی ست
در ثانیه ها دلهره ی پنهانی ست
تسبیح قیامت است در دست زمان
هر دانه ی آن جمجمه ی انسانی است
آهم که هزار شعله در بر دارد
صد سلسله کوه را ز جا بر دارد
من رعدم و می ترسم اگر آه کشم
سرتاسر آسمان ترک بر دارد
تکـــرار ٬تو را دید ٬مرا دید چه شد ؟
یا این همه آسیاب چرخید چه شد ؟
هــر روز در امتــداد هــر روز دگــر
در باز شد و کسی نفهمید چه شد
باران: تـــب هـــر طـــرف ببــارم دارم
دهقان: غــــم تا به کـــی بکارم دارم
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
مـــن هــر چـــه که دارم از نــدارم دارمزد بانگ کسی که جاده ها را می زیست:
ای بی خبر از عاقبت راه نایست !
آن سوی قدم ها که نمی دانم کیست
پیوسته کسی هست که می گوید:نیست
من : او : تو: چقدر در تلاشند همه
از حادثه سنگ می تراشند همه
.....................
طوبای دقیقه های عریان ازل
ای کاش تو باشی و نباشند همه
لبهای تو سوره سوره تفسیر خداست
چشمان تو بی ریا تر از آینه هاست
ای سبز ترین سبزترین سبزترین
سیمای تو سین هشتم سفره ی ماست
آیینه ی روزگار لبخند خداست
آرامش سبزه زار لبخند خداست
از عطر نگاه باغ ها دانستم
نام دگر بهار لبخند خداست
امروز بیا ترانه خوانی بکنیم
با سبزه و آب همزبانی بکنیم
عید است و غبار غم گرفته است دلم
ای اشک بیا خانه تکانی بکنیم
زاهد چو جدال با خدا خواهد کرد
از فاجعه محشری بپا خواهد کرد
گر شهوت او به خلوتش رخنه کند
با سایه ی خویش هم زنا خواهد کرد
به استاد محمدرضا شجریان
دســـت نفست ســتاره ها را چیــده است
شـب با دف ماه ٬ تا سحر رقصیده ا ست
همــچون ســحر از عــطر اذان سرشاری
انـــگار لــب تــو را خـــدا بوسیـده سـت
در سوگ صادق هدایت
چون روح وجود تو معمایی بود
آمیزه ای از جنون تنهایی بود
روزی که تو را خاک در آغوش کشید
زانو زدن مرگ تماشایی بود
تا بال و پر عمر به رنگ هوس است
از اوج سرازیر شدن یک نفس است
آن لحظه که بال زندگی می شکند
در چشم پرنده آسمان هم قفس است
در میکده های مکه پیدایم شد
صد کعبه چراغان تماشایم شد
آنقدر شراب عاشقی نوشیدم
تا حی علی الشراب فتوایم شد
کوروش کبیر
رودیم ولـــی هم نفس مــردابیم
سیلی خور این زمانه ی کج تابیم
تـــاریخ به زیر آب فـــریاد کــشید :
کوروش تو بپا خیز که ما در خوابیم
ما ریشه ی لحظه های بی بنیادیم
مــــا خــــــــاک عبور ناکــــجا آبادیم
ما فلسفه ی گذشتن از خویشتنیم
بادیــم و اســـــــیر هر چه بادا بادیم
جایی که حماسه ریشه در غم دارد
هــــر سال دوازده مُحرّم دارد
ای دوست ، چگونه دم ز مولا بزنم
این شهـــر هزار ابن ملجم دارد
من : دهکده ها نبض حقایق هستند
او : مردم ده با تو موافق هستند
ناگاه صدای خیس رعدی پیچید :
باران که بیاید همه عاشق هستند
آیینه سیاه پوش عالم شده است
حیرانی تاریخ ، مجسم شده است
وقت است که اسلام گریبان بدرد
هر بولهبی رسول اکرم شده است
تا گریه طلسم ِ درد را می شکند
دل ، حرمت ِ آه ِ سرد را می شکند
دریای هزار موج ِ طوفان خیز است
اشکی که غرور ِ مرد را می شکند
تا عشق ترانه خوان چشمان ِ غم است
راه ِ من و تو همیشه پر پیچ و خم است
ای حسرت ِ روزهای بی برگشتم
صد بار که عاشقت شوم باز کم است
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دستِ کوچه ی دیدار است
آن گونه ُترا در انتظارم که اگر
این چشم بخوابد آن یکی بیدار است
دل ، عشق پر از رنگ و ریا دوست نداشت
یک لحظه تو را ز من جدا دوست نداشت
ای آینه دارخلوتم باور کن
اندازه ی من کسی تو را دوست نداشت
چون غربت آفتاب ، خونین کفنم
با سرخترین ِ واژه ها هم سخنم
این شعر، تمام حرفهایم را گفت:
دلتنگ ترین شاعر این شهر منم
شد کوچه به کوچه جستجوعاشق او
شد با شب و گریه روبروعاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او ...
ناگاه تو . ناگاه صدایی در وقت :
ناگاه نمای ردپایی در وقت :
ناگاه لبان مرگ در جانم ریخت :
ناگاه دگر نبود جایی در وقت .
دل ٬ این دل پر حسرت و غم هدیه به تو
شمع وشب و دفتر و قلم هدیه به تو
می خواستم از درد جدایی بنوی ...
این نامه ی نا تمام هم هدیه به تو
دیدم که درون من دری وا ماندست
یک ثانیه تا سقوط دنیا ماندست
دیدم که عبور می کنم از هر سو
دیدم که زمان پشت سرم جاماندست
بگذار که خلسه گاه دیدار شوم
از هر چه ندیدنی ست٬ سرشار شوم
ای صبح به دیده ام مکش سرمه ی نور
من خواب نبوده ام که بیدار شوم
در خواب ، چراغ تا سحر دستم بود
در خواب ، کلید ِ هرچه در ، دستم بود
زیبا تر از این خواب ، ندیدم خوابی
بیدار شدم دست ِ تو در دستم بود
من من من زیر پوست، بالا با دوست:
تن تن تن خیس نور، این من یا اوست؟
اینجا همه چیز چشم و هر چشم کسی ست
اینجا نفس پرنده ها هم یا هوست
زرتشت بیا که با تو اُمید آید
شب نیز صدای پای خورشید آید
تاریخ اگر دوباره تکرار شود
کعبه به طوافِ تخت جمشید آید
ترسم که ز خیل حق کنارش بزنند
صد زخم به یازده تبارش بزنند
آن معجزه ای که انتظارش جاریست
ترسم که بیاید و بدارش بزنند
ما خلوتِ رخوت زده ی مردابیم
تصویر سرابِ تشنگی در آبیم
عالم کفنی به وسعتِ بی خبری ست
ای خواب ، تو بیداری و ما در خوابیم
چون جاده به زخم رفتن آراست مرا
یک سینه تپش نفس نفس کاست مرا
این بود تمام ماجرای من و او
می خواستمش ولی نمی خواست مرا
خاموش به کوی روشن ماه برو
تا خلوت عارفان آگاه برو
حیران تماشای رسیدن ها باش
بی چشم ببین و بی قدم راه برو
آئینه ی باورم مرا خنجر زد
آن نیمه ی دیگرم مرا خنجر زد
تاریخ ٬ هزار دیده هابیل گریست
وقتی که برادرم مرا خنجر زد
در سنگ تب جامه دریدن هم هست
در کوه پر و بال پریدن هم هست
رازیست میان جاده و مرد سفر
در هر نرسیدنی رسیدن هم هست
امروز دگر چشم حقیقت بین نیست
در شهر قلندری جنون آیین نیست
تا کی به سکوت دل سپردن ٬ تا کی
مردم به خدا دین محمد این نیست
یک عُمر به هَر بَهانه زخمم می زد
با خنجر و تازیانه زخمم می زد
یک سو غم ِدوست بود و یک سو غم ِنان
با تیغ ِدو دَم زمانه زخمم می زد
َصد بار به سنگ ِکینه بستند َمرا
از خویش غریبانه گسستند َمرا
گفتند هَمیشه بی ریا باید زیست
آئینه شدم ، باز شکستند َمرا
می دانی و ...
می دانم و ...
اوهم لابد می داند و ...
( فِکر می کند ما با خود :
این دایره عاقبت هَوایش اَبریست
اَز بارش مُستطیل پُر خواهد شد )
در عشق اگر عذاب ِ ُدنیا بکشی
با اشک به دیده طرح ِدریا بکشی
تا خلوت ِمن هزار غربت باقیست
تنها نشدی که درد ِ تنها بکشی
مَن عشق ِ حِماسه آفرین می خواهم
منصورم و شور ِآتشین می خواهم
لب بَر لب ِمرگ و َرقص بَر چوبه ی دار
آرامش ِخویش را چنین می خواهم
0 نظرات:
ارسال یک نظر